وقتی نمی فهمم چرا قرآن بخوانم؟؟؟

وقتی نمی فهمم چرا قرآن بخوانم؟؟؟
فوریه 27, 2018
79 بازدید

گاهي وقت‌ها، از نتيجه بعضي كارها بي اطلاع هستيم و به همين دليل از انجام آن كار خودداري مي‌كنيم. اما با كمي دقت مي‌توانيم تأثير هر كاري را در زندگي ببينيم. يك پيرمرد آمريكايي مسلمان همراه با نوه كوچكش در يك مزرعه در كوه‌هاي شرقي كنتاكي زندگي مي‌كرد. هرروز صبح پدربزرگ پشت ميز مي‌نشست و […]


گاهي وقت‌ها، از نتيجه بعضي كارها بي اطلاع هستيم و به همين دليل از انجام آن كار خودداري مي‌كنيم. اما با كمي دقت مي‌توانيم تأثير هر كاري را در زندگي ببينيم.


قرآن

يك پيرمرد آمريكايي مسلمان همراه با نوه كوچكش در يك مزرعه در كوه‌هاي شرقي كنتاكي زندگي مي‌كرد. هرروز صبح پدربزرگ پشت ميز مي‌نشست و قرآن مي‌خواند. نوه‌اش هر بار مانند او مي‌نشست و سعي مي‌كرد فقط بتواند از او تقليد كند.

يك روز نوه‌اش پرسيد: پدربزرگ، من هر بار سعي مي‌كنم مانند شما قرآن بخوانم، اما آن را نمي‌فهمم و چيزي را كه نفهمم زود فراموش مي‌كنم و كتاب را مي‌بندم! خواندن قرآن چه فايده‌اي دارد؟

پدربزرگ به آرامي زغالي را داخل بخاري گذاشت و پاسخ داد  اين سبد زغال را بگير و برو از رودخانه براي من يك سبد آب بياور. پسربچه گفت: اما قبل از اينكه من به خانه برگردم تمام آب از سوراخ‌هاي سبد بيرون مي‌ريزد! پدربزرگ خنديد و گفت: آن وقت تو مجبور خواهي بود دفعه بعد كمي سريع‌تر حركت كني؛ و پسر بچه را با سبد به رودخانه فرستاد تا سعي خود را بكند.

پسر سبد را پر از آب كرد و سريع دويد، اما قبل از اينكه او به خانه برسد، سبد خالي شده بود. در حالي كه نفس نفس مي‌زد به پدربزرگش گفت كه حمل كردن آب در يك سبد غيرممكن است و رفت كه به جاي سبد يك سطل بردارد.

پيرمرد گفت: من يك سطل آب نمي‌خواهم، من يك سبد آب مي‌خواهم. تو فقط به اندازه كافي سعي خود را نكردي؛ و پدر بزرگ از در خارج شد تا تلاش دوباره پسر را تماشا كند.

پسرم، وقتي كه تو قرآن مي‏خواني همين اتفاق مي‏افتد. تو ممكن است چيزي را نفهمي يا به خاطر نسپاري، اما وقتي كه آن را مي‏خواني، تغيير خواهي كرد؛ هم باطن و هم ظاهر تو، و اين كار الله است در زندگي ما.

اين بار پسر مي‌دانست كه اين كار غيرممكن است، اما خواست به پدربزرگش نشان دهد كه اگر سريع‌تر هم بتواند حركت كند، باز قبل از اينكه به خانه بازگردد آبي در سبد وجود نخواهد داشت.

پسر دوباره سبد را در رودخانه فرو برد و سخت دويد، اما وقتي كه به پدربزرگش رسيد سبد دوباره خالي بود. نفس‌نفس زنان گفت: ببين پدربزرگ، بي‌فايده‌ است.

پيرمرد گفت: باز هم فكر مي‌كني كه بي‌فايده‌ است؟ قدري به سبد نگاه كن!

پسر به سبد نگاه كرد و براي اولين بار فهميد كه سبد فرق كرده بود. سبد زغالي كهنه و كثيف، حالا به يك سبد تميز تبديل شده بود؛ هم داخل و هم بيرون آن.

پدربزرگ گفت: پسرم، وقتي كه تو قرآن مي‌خواني همين اتفاق مي‌افتد. تو ممكن است چيزي را نفهمي يا به خاطر نسپاري، اما وقتي كه آن را مي‌خواني، تغيير خواهي كرد؛ هم باطن و هم ظاهر تو، و اين كار الله است در زندگي ما.

نظر شما اعضاي عزيز طرح قرآنی مهدوی تاصبح ظهور در مورد اين موضوع چيست؟ آيا شما هم سعي مي‌كنيد با سبد آب بياوريد؟

برچسب‌ها:,