در زمانهاى گذشته تاجرى با خانواده اش و مال التجاره اش سوار كشتى شدند، سفر دريا براى معامله و تجارت . وسط دريا طوفان شديد گرديد، تا بالا خره كشتى شكست . و تمام اهل كشتى از جمله تاجر و بچه هايش و مسافرها و اموالشان همه غرق شدند، تنها زن تاجر تكّه تخته اى از تخته شكسته هاى كشتى بدستش رسيد، خودش را بآن چسباند، موج اين تخته را حركت داد تا رسيد به ساحل و به خشكى آمد، حالا چه بايد كرد. زني كه از غرق نجات يافته برهنه ، گرسنه ، هيچ چيز هم نيست ، بشرى بچشم نمى خورد و لكن گياه پيدا مى گردد، براى رفع گرسنگيش كه ...
ادامه مطلبقيس بن عاصم ، در ايام جاهليت از اشراف و رؤ ساء قبائل بود. پس از ظهور اسلام ايمان آورد. روزى در سنين پيرى بمنظور جستجوى راه مغفرت الهى و جبران خطاهاى گذشته خود شرفياب محضر رسول اكرم (ص) گرديد و گفت : در گذشته ، جهل و نادانى ، بسيارى از پدران را بر آن داشت كه با دست خويش دختران بى گناه خود را زنده به گور سازند من نيز دوازده دخترم را در فواصل نزديك به هم زنده به گور كردم ، سيزدهمين دخترم را زنم پنهانى بزائيد و چنين وانمود كرد كه نوزاد مرده بدنيا آمده ، اما در خفا او را نزد اقوام خود فرستاد. سالها گذشت تا ...
ادامه مطلبعبدالرحمن بن سيابه گفت هنگامي كه پدرم از دنيا رفت يكى از دوستان او به در خانه ما آمد پس از تسليت گفتن پرسيد آيا پدرت از مال و ثروت چيزى گذاشته ؟ گفتم نه ، كيسه ای كه در آن هزار درهم بود به من داد. گفت اين پول را بگير و در خريد و فروش سرمايه خود قرار ده به رسم امانت در دست تو باشد سود آن را به مصرف احتياجات زندگى برسان و اصل پول را به من برمى گردانى بسيار خرسند شدم ، پيش مادرم آمده و جريان را شرح دادم ، شبانگاه نزد كس ديگرى از دوستان پدرم رفتم ، او سرمايه مرا پارچه هاى مخصوصى خريد و دكانى برايم تهيه ...
ادامه مطلبروزى بهلول از مجلس درس ابوحنيفه گذر مى كرد او را مشغول تدريس ديد و شنيد كه ابوحنيفه مى گفت حضرت صادق عليه السلام مطالبى ميگويد كه من آنها را نمى پسندم اول آنكه شيطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتي كه شيطان از آتش خلق شده و چگونه ممكن است بواسطه آتش عذاب شود دوم آنكه خدا را نمى توان ديد و حال اينكه خداوند موجود است و چيزيكه هستى و وجود داشت چگونه ممكن است ديده نشود سوم آنكه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتيكه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه از ناحيه بندگان بهلول همينكه ...
ادامه مطلبعلى اسكافى ميگويد: من منشى امير بغداد بودم و مدتها در اين سمت انجام وظيفه مى كردم ناگاه اوضاعم دگرگون شد و روزگارم به تيرگى گرائيد امير نسبت بمن بدبين و متغير شد، دستور داد زندانيم كردند و تمام اموال منقول و غير منقولم را ضبط نمودند. چندى در زندان ماندم و پيوسته از ذلت و خوارى و ياءس و نااميدى رنج ميبردم . روزى مامورين زندان بمن خبر دادند كه اسحق بن ابراهيم طاهرى رئيس شهربانى بغداد بزندان آمده و تو را احضار كرده است . سخت نگران شدم ، بر جان خود ترسيدم ، و از زندگى دست شستم مرا نزد او بردند، اداى ...
ادامه مطلب